سطر به سطر
88/3/5 :: 9:6 عصر
87/8/18 :: 9:13 صبح
87/8/13 :: 6:56 صبح
چون توی این دور و زمونه ادما بخصوص جوونا کمتر شاد هستند ما می تونیم با روش های امروزی (!) دل همطنانمون رو شاد کنیم حالا لازم نیست همه این کارو بکنن ، اخه یه عهده ی خاصی هستند که این شادی(!) رو واسه فراهم می کنن جوری کهآدم وقتی اونا رو می بینه دلش وا می شه ، انرژی شادی بخش دریافت می کنه اول از همه این روشهای شادی بخش رو از آقا پسرا شروع می کنیم :
آقا پسرای خوشتیپ ! اول از همه برید یه شلوار به سایز یه ادم دو مترو نیمی سفارش بدین . حالا بپوشید . اٍ بلنده ؟ خوب بازم مشکلی نیست می تونید تا زانو تاش بزنید . خوب ای ول ! بابا خوشتیپ ! حالا می تونید تی شرت داداش کوچیکه تون که تنگ و کوتاه شده رو بپوشید . کم کم تیپتون داره کامل میشه ، می مونه موهاتون ، احتیاجی به شونه کردن نیست ها پولتون و واسه خریدن شونه هدر ندین ! دستاتونو فرو کنین تو ژل و موهاتونو عین جوجه تیغی درست کنید . حالا می مونه ریشتون ، اخه مرد که بدون ریش قشنگ نیست که ! می تونید ریشتون و پرفسوری بلند درست کرده و یه منگوله هم بهش وصل کنید . چه شود ! ( بعد میگن جوونای ما با دیدن این جور تریپا شاد نیستن !)
حالا دختر خانومای عزیز ! یکی از روش هایی که می تونید برای شادی بخشی به عموم انجام بدین اینه که اول برین شلوار ابجی کوچیکته تونو بپوشید ، آره اندازه اس ! حالا چیا می مونه ؟ اهان مانتو ، اگه تو بازار گیر اومد که هیچی اما اگه پیدا نشد نیم پارچه بگیرید و یه مانتو درست کنید یادتون باشه مانتوتون باید اونقد تنگ باشه که وقتی می پوشین انگار چشاتون داره از کاسه ش در میاد و نفستونم بالا نمی اد ! خوب تا اینجاش که خوبه حالا می مونه روسری ! اون دستمال سفره های گل گلی هست که تو همه آشپز خونه ها پیدا می شه ، می تونید از اونا استفاده کنید طرحاشم متنوعه . حالا می مونه نقاشی صورتتون یادتون باشه که از آبرنگ های بهداشتی استفاده کنید ! واسه نقاشی صورتتون استفاده کنین . دیگه اماده هستید برید تو خیابون ! حالا شما یکی از افرادی هستید که به طور خیر خواهانه و مجانی به هموطنان خودتون شادی می بخشید ! ( حالا بگید آدمای خوب کم هستن که به فکر ماها باشن !) مردم هم وقتی شما رو می بینن از خنده روده بر می شن و بهتون می گن باب شادی بخش !!!!
87/7/15 :: 12:40 عصر
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم شعر سپید باری
گفتم : ز دولت عشق ، گفتا : کودتا شد
گفتم : رقیب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
گفتم : بگو ، ز مویش گفتا که مش نموده
گفتم : بگو ، ز یارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟
گفتا : خریده قسطی تلویزیون به جایش
گفتم : بگو ، ز ساقی حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشی در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم : بگو ، ز محمل یا از کجاوه یادی
گفتا : پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادی
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقی
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقی
گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا : به جای هدهد دیش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟
گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگی
گفتا : که ادکلن شد در شیشه های رنگی
گفتم : سراغ داری میخانه ای حسابی ؟
گفتا : آنچه بود ار دم گشته چلوکبابی
گفتم : بیا دوتایی لب تر کنیم پنهان
گفتا : نمی هراسی از چوب پاسبانان ؟
گفتم : شراب نابی تو دست و پا نداری ؟
گفتا : که جاش دارم و افور با نگاری
گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتی ؟
گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتی !
ترجمه : چرا نظر نمیدی ؟
87/7/13 :: 6:3 عصر
خدا حافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خدا حافظ و این یعنی در اندوه تو میمیرم
و این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی ارد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ تو ای هم پای شب های غزل خوانی
خدا حافظ به پایان امد این دیدار پنهانی
خدا حافظ بدون تو گمان کردی که می مانم
خدا حافظ بدون من یقین دارم که می مانی !!!
87/7/12 :: 11:33 عصر
امیدوارم حال تو
باشد همیشه رو به راه
شکر خدا
من ندارم غصه ای
جز دوری ان روی ماه
از راه دور سوسن سلامت می کند
مریم دعا گوی شماست
هان راستی !
پروانه اینجا پیش ماست
او هم دعا گوی شماست
یادش بخیر با ان صدای شرشرت
ما روز هایی داشتیم
یا راستش
ان وقتها در پیش تو
ما نیز جایی داشتیم
باران من!
حالا که تابستان شده
ما منتظر ما تشنه ایم
دیگر غم دوری بس است
ما بیش از اینها تشنه ایم
باور بکن لبخند ما را تشنگی
از روی لب دزدیده است
اصلآ بپرس
در باغ ما این چند روز
ایا گلی خندیده است ؟
باران من !
این نامه را کوکب نوشت از جانب گلهای باغ حتمآ بیا دیگر خداحافظ تمام ! قربان تو : مینای باغ
87/7/12 :: 5:30 عصر
گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی
دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن
لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر
من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون
عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می
کند ،اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور
باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش
نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست از این راه نرو که به
ناکجاآباد هم نخواهی رسید .
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،
بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی
چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز
گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من می دانستم تو بعد از علاج درد
بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگر نه همان بار اول شفایت می دادم .
گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...
گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...
نظر یادتون نره
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: پیوندهای روزانه:: :: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
4041
9
0
بد ترین درد این نیست که عشقت بمیره بد ترین درد این نیست که به اونی که دوستش داری نرسی بد ترین درد این نیست که عشقت ندونه دوسش داری بد ترین درد اینه که دستشویی داشته باشی اما دستشویی اونورا نباشه!!!!
:: لینک به وبلاگ ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::